پلپلک



.انتظار هر روز طولانی‌تر و سخت‌تر بود. دیگر خیلی بالای پله‌ها نمی‌نشست قطارها را نگا کند. بیشتر همان پایین سرش را با درخت گرم می‌کرد.  توی درخت چیزهای بیشتری پیدا کرد؛ چیزهایی که از خاطرش رفته بودند. مثلا صورت دوست دوران بچگی‌اش را دید که در جوانی از آبله مرده بود. علم روستایشان را که برادرش روی دوش می‌کشید. بره پیشانی سفید محبوب نوه‌اش را که مجبور شدند برای عید قربان سر ببرند. ماشین سفید بزرگی را که با ان تصادف کرد و دستش شکست. درخت کم کم توجه بیشتری جلب می‌کرد. هر روز که بیدار میشد فکر می‌کرد امروز درخت کجای زندگی رفته اش را شخم میزند و چی را به یادش می اورد ؟ کدام خاطره را که فراموش کرده؟
یک روز لای شاخه‌ها صورت اشنای بچه‌ای هفت هشت ساله را دید. بچه روسری زرد و قرمزی به سرش بسته بود و روی پیشانی روسری چند سکه نقره دوخته بودند. خوب بچه را نگاه کرد آشنا بود. آن طرز خندیدن که لبهایش را می‌کشید به یک طرف. آن سکه‌های نقره. بعد یک جفت دست دید که سکه‌های نقره را می‌دوزد و یادش امد اینها دستهای خودش بود و آن بچه، بچه خودش. بعد یک تابوت بزرگ دید که نصف بیشترش خالی مانده و جسم کوچک کفن پوشی با هر تکان مردم توی آن لمبر میخورد. بلند شد و جلوتر رفت مثل این بود که یک درد کهنه زمین خشک جایی توی دلش را شکافته باشد و مثل پیچک رونده بالا بیاید دور قلبش را بگیرد. همه دلش برای ان یک دختر هشت ساله که در بچگی از دستش رفته بود تنگ شد. رفت پایین توی باغ. هوا داشت میرفت رو به تاریکی. نشست زیر درخت و تنه اش را محکم بغل گرفت بوی خاک میداد. خاکی که تازه از زمین بیرون ریخته باشند. خاکی که قبر کنها با بیل کنار قبر کپه میکنند. خیال کرد خودش هم ریشه میدهد ریشه ها از ناخن پایش بیرون میزنند و و فرو می‌رودند در خاک اطراف درخت. خودش سبز می‌شود. برگهای ریز روی انگشتهایش جوانه می‌زند و تند تند رشد می‌کنند و بزرگ میشوند. موهایش میپیچند روی سرش و بالا میروند. از سینه‌اش دوباره شیر می‌جوشد و ریشه ها را سیراب میکند. بلند شد و ایستاد. داشت هم قد درخت میشد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سفر خاک 103443424 وبلاگ نمایندکی پارک لاله partynightdressshop ایران زلزله fatemehakbari تحقیق و پروژه hatchat یک نظر دیدن اگرچه بنظر کوتاه است / تازه فهمیده ام این اول بسم الله است امید انقلاب